لحظاتی شاد و مفرح با بسیجی حاج احمد رمضانی
مادرمُرده بذار اون بکوبه تو بخور
کوچیک بودیم . برادرم مجتبی لاغر و کم اشتها و مورد توجه خانواده ام بود .
احمد رمضانی
روزی سه نفره سر سفره نشسته بودیم و مجتبی تو دیزو با گوشکوب اُلبر (نخود و لوبیا) می کوبید و من می خوردم . یواشکی دیدم مادرم نیره خانم داره سقلمه به مجتبی می زنه و زیر لب بهش میگه مادرمُرده بذار اون بکوبه تو بخور .
مجتبی رمضانی
ریفیقم بود
خونه قدیم پدری سکونت داشتیم . فردین رحیمی تازه با برادرم علی رفیق شده بود . وقت و بی وقت فردین میومد درب منزل را دقلباب می کرد و بابام حاج غلامعلی با حرص و جوش می گفت علی کی بود؟
حاج غلامعلی رمضانی
علی هم طبق معمول خیلی غلیظ می گفت ریفیقمه .
چند بار دیگر به همین منوال ماجرای زنگ زدن منزل تکرار شد و هر بار علی در مقابل سوال بابام می گفت ریفیقم بود .
علی رمضانی
آقام دیگه کاسه صبرش سر آمد و به علی گفت همچی میگی ریفیقمه که انکار هیمه را پشت من فرو می کنند .
دورم بگردی . بنداز دور این سیخچه(اسلحه کلاشینکف) را
اواخر پاییز 1360 در سن 12 سالگی وارد بسیج شهر نراق شدم . مرداد یا شهریور برای دوره آموزش به همراه 25 نفر به آموزشگاه صفی آباد شهرستان محلات رفتم . وقتی مقابل بسیج نگهبانی می دادم احساس غرور می کردم .
احمد رمضانی در حال نگهبانی جلوی بسیج نراق
لباس به تنم لق لق می کرد و انکار آویزان بود . هر کار می کردم انکار تفنگ از من بزرگتر بود . یه دوچرخه هم داشتم که مرتب تو بسیج دور می زدم .
احمد رمضانی
تند تند رزمنده ها به جبهه اعزام می شدند و پشت سر هم به نراق شهید می آوردند .
مادرم خانم نیره قجری سال 1356 داغ برادر جوانم حسن رمضانی را دیده بود و ترسید که در جنگ نیز این اتفاق تکرار شود .
مرحوم حسن رمضانی
فلذا هر بار که از مقابل بسیج عبور می کرد و بر حسب اتفاق من را می دید میومد جلو و خیلی راحت و خودمونی با لهجه نراقی می گفت :
دورم بگردی . خدا دیونتو نکنه . بنداز دور این سیخچه(اسلحه کلاشینکف) را . قربونم بری ایشاالله . بیا برو خونه .
احمد در کنار مادر بزرگوارش
هر چی بهش می گفتم ننه من خجالت می کشم او بدتر می کرد . خلاصه یه روز فرمانده بسیج نراق حمید(امیر) حسینیاهل محلات که فتح المبین شهید شد متوجه شد و عذر منا خواست . گرچه من دست بردار از بسیج نبودم ولی رفتار ننه ام در جمع دوستان منا خجالت زده می کرد .

زمان گذشت و در راه آزاد سازی خرمشهر برادرم محمد رضاکه از موسسین بسیج بود به شهادت رسید . طاقت مادرم طاق شد . محمد دوست صمیمی برادرم روز تشیع جنازه سقلمه ای از مادرم نوش جان کرد .


شهید محمدرضا رمضانی
شهادت برادرم کار را برای من سختر کرد ولی به هر شرایطی بود تا کنون بسیج و افکار بسیجی را ترک نکرده ام .
پرتاب گوشکوب در زیره
روزی بابام حاج غلامعلی که پنبه زن بود با یه گونی پنبه اومد . داد زد آهای ؟ دوباره گفت آهای زن؟ وقتی جوابی نشنید داد زد کسی تو این خراب شده نیست ؟ من گفتم بله بابا .
احمد رمضانی در کنار فرزندانش محمد امین و محمد عرفان
گفت جونم مرگ شده بدو کلید زیره(زیر زمین) را بیار . هل شدم کلید چوبی دندانه دار از بدشانسی بغل گوشکوب بود و اشتباه گوشکوب را براش بردم که سرم فریاد زد و گوشکوب را به سمتم پرتاب کرد که جا خالی دادم .
حاج احمد رمضانی فرزند غلامعلی اهل شهر نراق 3/3/1391