پنج شنبه 22 اسفند روز بزرگداشت شهدای شهر نراق
روز پنج شنبه 22 اسفند 1392 در تقویم رسمی ایران "روز بزرگداشت شهدا"نام گذاری گردیده است . به پاس احترام و ارج نهادن به 80 شهید شهر نراق و 6 شهید گمنام این روز را گرامی می داریم .
گناه من نیست
من، نمیشناسمت. باور کن! بهانه نیست. حرف، حرف دل است. شاید از دلی غافل. گاهی، آن هم به بهانهای، نامت را شنیدهام. سوسو زنان به هر سو، چشم دوختم تا نوری از وجودت را دریابم، تا چشمانم بیدار شود.
میگویند: شجاعت، شرمنده شمایل شما بوده. مروت، درمانده مردانگیهاتان . کجا رفتهاید؟! خوبان خدادوست کجا رفتهاید؟! غریبان شهر .
گناه من نیست
من به جستجوی شما آمدهام و شما را نیافتهام. زنجیر بند هوای نفس و اسیر دیدنیهای دنیا شدهام و دیگر شما را نمیشناسم. آنقدر غرق در دنیایم که یادم میرود، یاد شما حماسهسازان حماسه سرخ جبههها را.
گناه من نیست
کمتر کسی از روزهای خوب شما برایم میگوید. از سکوت شب سنگرها، از درد دلهای شبانه. کمتر کسی برایم قصههای عاشقانه و صادقانهتان را میگوید.
گاهی در دلم سوگواره برپا میشود. گاهی دلم برای صدای خمپارهها میتپد. دلم برای نخلهای سوخته میسوزد و آهسته و بیصدا ساقه زرد غم و اندوه در دلم ریشه میکند و به یاد شما آوای غریبی سر میدهم و در این روزگار غریب به غربت و تنهایی خود میگریم و به یاد شما، دوباره جان می گیرم.
من، از شما جدا ماندهام. من، قصه مرغان مهاجر را بارها شنیدهام. من، قصه عروج را از دشت شقایقها نشنیدهام. اما، نشانه غربت شما را از زمان و زمانه دیدهام. من، حدیث حادثهها را شنیدهام.
گناه من نیست
باور
کنید! من اسیر دنیای دردآلود و نازیبا شدهام و از زیباییهای شما فاصله
گرفتهام. من، اسیر مردابهای تباهیم. طوفان حوادث، در این زمانه غربت از
شما جدایم کرده است.
گناه من نیست
آن قدر کوچک بودم، که گرمای جبهههای جنوب را نچشیدهام. آن قدر که در سنگرهای خون و خمپاره نجنگیدهام.
گناه من نیست
مردمان گرم جوش و مهربان آن روزها را ندیدهام. من شهر نخلهای سوخته را ندیدهام. خاک گلگونش را نمیشناسم. من چشماندازهای تماشاییاش را ندیدهام. نخلهای ثابت و نخلهای بی سر را ندیدهام. آری! من سوگ گلها را ندیدهام.
حکایت پرپر شدن لالههای خفته در بستر خون را نشنیدهام. حکایت شقایقهای سوخته را، حدیث شجاعت و شهامت شما را نشنیدهام. آری! من صدای گریههای کودکان بی مادر را نشنیدهام. آری! من صدای مادران فرزند از دست داده را نمیشناسم.
گناه من نیست
زمانه
میخواهد که، من بی غم و درد باشم. روزگار میخواهد مرا به عشرت و شهوت
دعوت کند. آری! زمانه میخواهد که راحت تن فراهم کنم و روح سرگشته را رها
سازم اما من نمیتوانم لب فرو بندم.
آری! من پیام خون شما را نشنیدهام و شاید نفهمیدهام. خدا کند، شور جانبازیهای شما، نگذارد زمزمههای ناپاک نامردان را نظاره کنم.
گناه من نیست
نگاههای ناپاک، چشمهای
بسیاری را فریفته خود میکنند و فریب میدهند و به خواب غفلت میبرند.
گویی آغاز خوابهای خوش فرا رسیده است.
خدا کند که روح بلندتان همیشه مرا مدد کند. بگذار حرفهایم، در دل بماند و عقدههای غریبانه خود را در سینه، نگه دارم و زخمنامه غربت و تنهایی را برایت شرح ندهم.
آری! بگذار هر از گاهی شمیم نام پاکت را بشنوم و یادت را در دل زنده نگه دارم و تصویرت را در خاطره ایام جاری و باقی نگه دارم.
وبلاگ سلحشوران شهر نراق 21/12/1392